برای پرویز شاپور
برو، مرد بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی، در این تلخ دشت؟
به بیهوده جستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر.
همه پایم از خستگی ریش ریش
نه راهی نه ذی روحی از پشت و پیش.
نه وقتی ــ که واگردم از رفته راه ــ
نه بختی ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بیم و نه امید و، از پیش و پس
بیابان و خار بیابان و بس!
چه حاصل اگر خامشی بشکنم
که: «یاران، در این دشت تنها، منم»؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تندر فشاندم؛ چه سود
کز این هیمه نی شعله خیزد نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جان شب کاشتم؛
مرا، تیغ فریاد برنده نیست
در آن مرده آباد که ش زنده نیست...
برو مرد بیدار، اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه، خواب اگر خوشتر افتادشان،
که آخر دهد رنج، ره یادشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکشان سر زند اختری.
چو پوسید چون لاش گندیده، شب،
کویر نفس مرده در گور تب؛
وامیدی به جا مانده گر نیز هست
به سودای عزلت در خانه بست،
ببینی که از هول شب، اشک آب
بتوفد چنان کوره ی آفتاب.
برو مرد بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گل جویی ای مرد و ره پرخس است
شکرخواه را، حرف تلخی بس است!
۱۳۳۷ـ۱۳۳۹ تهران
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو